عکس کیک سیب و کشمش
بانوی یزدی
۳۱
۶۸۳

کیک سیب و کشمش

۱۹ مهر ۰۰
از تمام هیاهوی این دنیا ،تنها پنجره ای میخواهم که سالها در انتظار تو بر شیشه های مه گرفته اش آه بکشم...
(ناخوانده ) پارت ۱
نفس بلندی کشیدم ،و تا خواستم دوباره حرفهامو تکرار کنم، خواهرم هنگامه پیش دستی کرد :بخدا از بر شدم !چند بار میگی آخه هانی!
گفتم همین مدلی کی گفتم به داداش بگو باشه؟پوف صداداری کشید :خودم میدونم چجوری بگم تا راضی بشه تو الکی نگرانی ..ادامه داد :ولی ...ببین هانی تو حرف اول و آخرته؟
گفتم اره انتخاب من همینه ..انتخاب اول و آخرم ...خودت میدونی خیلی چیزها تو این انتخاب نقش دارند جدا ازاینکه خود مهرداد خیلی چیزها داره که شده انتخاب من ..
بارها درباره اش حرف زدیم دیگه ...تو فقط رای داداش رو بگیر..
میدونستم هنگامه یکی و رو چهل تا میکنه و یه چیزو انقدر با آب و تاب تعریف میکنه که اگه نمیشناختیش،فکر میکردی عین حقیقت رو داره میگه!!
با خواهرم هنگامه راحت بودم و خیلی چیزارو بهش میگفتم ،نه اینکه درک بالایی داشته باشه و یا بتونه مشاوره بده ..نههههه!!اصلا ...
که خب اگر عرضه داشت و متوجه بود زندگی خودشو دستی دستی داغون نمیکرد ..
فقط و فقط ،صرفا چون تو زمینه چینی و گفتن مهمترین مسئله زندگیم خودم ،تبحری نداشتم،و صدالبته خجالت میکشیدم از برادرم و باهاش رودربایستی داشتم، برای همین سپردم دست هنگامه ...که تنها هنرش روی زیاد بود و رک گو بودنش...و اینکه چیزی که نبود ..یا نهایت اگر بود رو چهل تا روش میداشت و جوری تعریف میکرد که طرف باور کنه!!
هرچند چیزی که من از خواهرم خواسته بودم انجام بده و درباره مهرداد با داداش حسین حرف بزنه، خود حقیقت بود و حتی به هنگامه اصرار کردم همینی که هست رو به برادرم بگه و پیاز داغشو زیاد نکنه...
دل تو دلم نبود تا دوروز دیگه که قرار بود حسین بیاد خونمون و وقتی من سرکارم و نیستم خونه،هنگامه باهاش صحبت کنه ..
پارت ۲
بالاخره اون رسید و راهی بیمارستان شدم ،تا تایم کاریم تموم بشه و برسم خونه هزار جور فکر و خیال کردم ،اینکه نکنه برادرم مخالف باشه، نکنه ...نکنه غیرتی بشه و بگه تو مهرداد رو چطور میشناسی ؟چرا یک ساله باهاش در ارتباطی!و ...بدتر اینکه ...اینکه عصبانی بشه و دلیل مخالفتش بشه سطح تحصیلات مهرداد !
چیزی که حتی صدای هنگامه بیخیال رو هم اوایل فهمیدنش درآورده بود !
چه برسه به بقیه و ...چه برسه به حسین...
واای سردرد شده بودم از فکر و خیال ..نفس عمیقی کشیدم و به خودم دلداری دادم :من اونقدری عاقل و بالغم که بدونم با کی قراره ازدواج کنم..محکم حرفم و میزنم و میگم به جز مهرداد قرار نیست مورد دیگه ای قبول کنم..
اصلا درسته مهرداد سطح تحصیلاتش پایینه ،ولی باباش وضع خوبی داره و دست مهرداد هم میگیره ..در عوض خانواده محترم و با اصالتی داره ..خوش تیپ و خوش قیافه اس و این ها خودش خیلیه...
با همین افکار خودمو آروم کردم ..وقتی رسیدم خونه فهمیدم حسین تازه رفته، یکراست رفتم پیش هنگامه ..حتی از دیدن واکنش هنگامه هم استرس گرفته بودم!
هنگامه:خودتو تو اینه ببین یه نظر خواهر من!رنگ و روت شده عین میّت دور از جونت..
بیا بشین برم چایی بیارم ...
خب چی شد هنگامه ؟چی گفت حسین ؟واکنشش چی بود؟جواب داد :تو که حسین رو میشناسی ،خیلی آروم و خونسرد برخورد کرد ..البته بگم من نگفتم یکساله باهاش در ارتباطی و ...اینم نگفتم مهرداد خان دیپلم تشریف دارن ..
نالیدم :پس چی گفتی چند ساعته ؟؟
جواب داد:بخدا هانی اینها رو بعدها بگیم بهتره،الان فقط گفتم هانیه یه خواستگار پولدار و خانواده دار داره و اینکه پدرش تو بیمارستان تو رو برای پسرش در نظر گرفته ..
گفتم :نپرسید درباره تحصیلات و ...
گفت :اتفاقا اولین سوالش همین بود که خب..خب منم الگی گفتم داره برای فوق میخونه! ببین هانیه الان همه چی رو بگیم مطمئن باش جوابش منفی هست بذار کم کم بدونه که ساز مخالفت نزنه...
گفتم خب آخر چی گفت؟جواب داد:بیشتر میخواست بدونه چجوری و از کجا مهرداد تو رو میشناسه ..
خدایی خیلی پز پول و سرمایشونو دادم یخورده حالا غلو کردم..پریدم تو حرفش:هنگامه گفتم نمیخواد زیاده روی کنی ..
گفت :چی میگی هانی !حسین وقتی هم اینها رو میگفتم اصلا توجهی نمیکرد و فقط تاکید میکرد خواهر ما دکتره و خودش بعدها انقدر در میاره، که احتیاجی به پول اونها نداشته باشه..یا اینکه چیه هی پول پول میکنی مگه هانیه میخواد با پول اونها ازدواج کنه و از این حرفها ...
...